Tuesday, October 8, 2013

فرخ رو پارسا که بود و چگونه کشته شد


فرخ رو پارسا که بود و چگونه کشته شد


دکتر فَرُّخ‌ رو پارسای (۱۳۰۱-۱۳۵۹) نخستین زن ایرانی بود که در دوران حکومت پهلوی به مقام وزارت رسید و نیز نخستین نماینده زن مجلس شورای ملی بود. پست وی وزارت آموزش و پرورش ایران در کابینه دوم و سوم امیرعباس هویدا 

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------

 سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲ - ۸ اکتبر ۲۰۱۳
 تحریریه رنگین کمان
 farokhroo parsa_01





روز پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳٥٩ روزنامه كیهان نوشت: "ساعت یک ونیم بامداد امروز فرخ‌روپارسا تیرباران ‏شد" . مرده‌ شوی‌ها از شستن جسد وی خودداری كردند، زیرا وی به نام مفسدفی‌الارض اعدام شده بود. زنان خانواده ‏بودند كه پیكر وی را شستند و دیدند كه سه تیر به زیر سینه‌اش اصابت كرده واز پشت بدنش خارج شده است.

وی در اسفند سال ۱۳۰۱در شهر قم به دنیا آمده بود. مادر وی فخرآفاق پارسا از فعالان حقوق زنان و مدیر مجله «جهان زنان» بوده و پدرش فرخ‌دین پارسا کارمند وزارت بازرگانی و مدیر مجله‌های«اتاق بازرگانی وصنایع ومعادن ایران» و «عصر جدید» بود. وی از آن رو درشهرقم زاده شد که مادرش به دلیل نشرمقاله‌ای با عنوان «لزوم تعلیم وتربیت مساوی برای دختر و پسر» درتبعید به سرمی‌برد.این مقاله اعتراضهای گسترده‌ای رادر میان روحانیون آن دوران برانگیخت وموجب تبعید مادر وی گشت فرخ‌رو پارسا تحصیلات ابتدایی خویش را در تهران سپری و برای ادامه تحصیل دردوره متوسطه به دانشسرای مقدماتی رفت. وی توانست دوره متوسطه را باکسب رتبه اول به پایان رسانده و به دانشسرای عالی و سپس به دانشگاه تهران راه یافت. وی تحصیلات دانشگاهی خویش را در رشته پزشکی ادامه داد و با گرفتن درجه دکترا از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل گردد.

فرخ‌رو پارسا درسال ۱۳۲۱با احمد شیرین‌سخن ازدواج کرد وازهمان سال پس از دریافت مدرک لیسانس از دانشسرای عالی به تدریس در دبیرستان‌های تهران پرداخت. او پس ازپایان تحصیلات دانشگاهی تامقطع دکترا، علیرغم اینکه در رشته پزشکی دانش‌آموخته شده بود، کار پزشکی را رها کرد و ترجیح داد به کارفرهنگی بپردازد؛ بدین ترتیب او دروزارت فرهنگ آن دوران مشغول به کار شد. وی درسال ۱۳۳۳ به همراه تنی چند از همکارانش «انجمن بانوان فرهنگی» را برای دبیرستان‌های دخترانه آن دوران تاسیس نمود و در سال ۱۳۳۵ به عنوان یکی از اعضای هیات رییسه «شورای همکاری جمعیت‌های بانوان ایرانی» انتخاب شد. فرخ‌رو پارسا همچنین نخستین مدیر کل زن در ایران بود. در سال ۱۳۳۹با آغاز به کار دانشگاه ملی ایران (دانشگاه بهشتی کنونی) وی عهده‌دار سِمَت مدیرکلی دبیرخانه دانشگاه ملی ایران شد. او در سال ۱۹۶۸ (۱۳۴۷) به عنوان وزیرآموزش وپرورش ایران انتخاب شد.

اواخر بهمن ۱۳۵۸ فرخ‌روپارسا، كه گفته می‌شود برادرزاده‌اش سعید پارسا محل اقامت او را لو داد، دستگیر شد. وی با اتهاماتی چون:«حیف ومیل اموال بیت المال وایجاد فساد در وزارت آموزش و پرورش وکمک به نشو ونمای فحشا درآموزش وپرورش و همکاری موثر با ساواک و اخراج فرهنگیان انقلابی ازوزارت فرهنگ ایران و...» در دادگاه انقلاب اسلامی شعبه تهران به ریاست صادق خلخالی محاکمه شد وبه عنوان "مفسد فی الارض" به اعدام محکوم شد. پارسا را به همراه دو تن دیگر سوی جوخه ی اعدام بردند، زنی بنام فاطمه صادقی معروف به پری بلنده، که جرمش فریب دختران جوان و فروختن نوامیس مردم اعلام شده است، و دیگرمردی به نام علی شجاعی، به جرم خرید وپنهان کردن هرویین و تریاک.

منصوره پیرنیا واپسین دقایق زندگی او را، که حکومت به گمان خود به تحقیر همراه با یک روسپی به اعدام سپرده بود، چنین تصویر می كند: پری بلنده اندامی كشیده وبلند و موزون داشت و یک سروگردن از مامورین اجرای اعدام و میرغضب‌ های خود بلندتر می نمود. پری چادرنمازی برسرداشت... گونی كهنه‌ای راآوردند و برسر و روی او انداختند. گونی كوتاه بود و بخشی ازساق ومچ پای موزون پری اززیرچادر و گونی بیرون افتاده بود. گونی دیگری را آوردند و به بلندای پاهای او كشیدند و با طناب دور آن را بستند و به سرعت طناب پیچ‌اش كردند و طنابی بر گردن اوانداختند و سر طناب را به درخت بستند و چون گوسفندی كه بردرخت آویزان می كنند تا آن را سلاخی و قربانی كنند، طناب دار را بالا كشیدند...

گونی كهنه و كثیف و چرک‌آلود دیگری را آوردند و این بارمعلم و پزشک، نخستین زن مدیر كل، نخستین زن وكیل مجلس شورای ملی، نخستین بانوی معاون وزیر و نخستین زن وزیر و مبارز راستین راه آزادی و برابری حقوق زنان را به زور در گونی كردند و برای آن كه دست و پایی نزند، طنابی را بر پاهای او بستند و طناب دیگری را از روی گونی به دور گردن او پیچیدند و او را به درخت اعدام آویزان كردند. طناب داررا كه بالا كشیدند، طناب پاره شد و فرخ‌رو پارسا، در فاصله یک متری به زمین افتاد. حالا دیگر به كلی از حال رفته و بیهوش شده بود. طناب را از سر و رو و بدن او باز كردند و او را به داخل حیاط بردند و دركنار حوض كثیف و آب خزه گرفته‌ای، مشتی آب بر سر و روی او زدند و دوباره او را به هوش آوردند. خانم پارسا كه به هوش آمد نفسی به راحتی كشید و تصور می‌كرد با پاره شدن طناب بیگناهی او نیز به اثبات رسیده و مورد لطف خداوندی قرار گرفته است. كمی آرام گرفته بود و دیگر گریه و زاری و ناله هم نمی كرد. پس ازگذشت نزدیک به پانزده دقیقه، باز او را به محل قتلگاه بردند.

كارش به جنگ تن به تن كشیده بود. این بار سیم کلفت و مقاوم بكسل آوردند و به بالای درخت بستند و سپس سیم دار را بر گردن فرخ‌روپارسا انداختند و چند جعبه خالی پپسی را زیر پای او گذاردند و دقایقی دیگر یكی از دژخیمان مرگ لگد محكمی به جعبه‌ها زد و جعبه‌ها را از زیر پای خانم پارسا به گوشه‌ای پرتاب كرد...ساعت یک و نیم صبح روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۵۹ بود. سه تیر خلاص بر پیكربیجان وی شلیک شد. فرخ‌رو پارسا حتی در وصیت‌نامه ی بس كوتاه خود حقوق زنان را فراموش نكرد و نوشت: «دادگاه میان زنان و مردان تفاوت زیادی می گذارد و امیدوارم آتیه برای زنان بهتر از این باشد». وی خطاب به دادگاه انقلاب اسلامی و دردفاعیه‌اش بود كه خواند:

یارب نظر تو برنگردد                برگشتن روزگار سهل است

* آقای ایرج مصداقی همزمان بودن این دو اعدام را نادرست دانسته و مطلب فوق را اینگونه نقد می کنند :

دوستان عزیز اعدام خانم فرخ رو پارسا همراه با پری بلنده دروغ شریرانه‌ای است که علیرضا نوری زاده سر هم کرد و خانم منصوره پیرنیا اشاعه داد. پری بلنده هشت ماه قبل از دستگیری خانم فرخ رو پارسا در ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ اعدام شده بود. خبر و عکسش صفحه‌ی اول روزنامه کیهان بود. نوری زاده خودش در تابستان ۵۸ راجع به اعدام پری بلنده مطلب نوشته بود. در این دو مقاله می‌توانید اسناد آن را ببینید :



تحریریه رنگین کمان




_________________________________________________________________________________

يكشنبه, 27 آذر 1390
نظرات (21)

ایران عزیز
21شنبه ، 8 تیر 1392 ، 13:17
ایرانی
امیدوارم که روزی فقط افراد لایق قدرت ایران را بدست گیرند و ایرانی دوباره به هویت اصلیش در جهان دست یاد...
روحش شاد و یادش گرامی
20جمعه ، 18 اسفند 1391 ، 20:29
aa
ای کاش ما ملت ایران کمی به خود می آمدیم، اندکی تاریخ می خواندیم و از گذشته عبرت میگرفتیم
حماقت تا جه حد
19دوشنبه ، 22 آبان 1391 ، 02:03
ناشناس عصبانی
و خداوند ما انسانها را بخصوص ایرانیها رو احمق آفرید. عجب کشور و وزیری داشتیم. خاک بر سر ما که یه زن شصت ساله پزشک و معلم رو مفسد فی الارض می نامیم . خاک بر سر ما که به رای خود دیگری را مفسد می خانیم
مهندس عمران
18سه شنبه ، 2 آبان 1391 ، 11:07
فرهاد
سخت در اشتباهید که تعداد ناچیزی از عناصر وابسته به استکبار و سلطنت طلبهای فسیل شده را ملت ایران قلمداد می کنید و اکثریت ملت ما را که تمام قد سی سال است در مقابل امپریالیسم و وطن فروشان ایستاده تا آقای خودش باشد را ساده لوح و ندانم کار می دانید . ساده لوح و بلکه احمق شمائید که به یاری حق بزودی نسلتان منقرض می شود و داغ ننگتان از دامان این ملت فهیم که شما را مانند تفاله ای دور انداخت ، پاک می شود .
فرخ رو پارسا، قربانی های گمنام
17شنبه ، 8 بهمن 1390 ، 20:56
تاجیک ایرانتبار
شهروند جغرافیای ایران امروزی نیستم، در یک سخن، افغانستانی ام، از تبار انسان و از تبار آریانای بزرگ، اما وقتی که میبینم، هزاران هم زبان و همر تبار و هم نوعم بخاطر باورهای شان، بخاطر اندیشه شان و بخاطر وجود شان در جامعه به زیر جوخه دار میروند، "کافر" میشوم، فکر میکنم که تجاوز اعراب یک جنبش الهی نبود، بلکه یک دسیسه بود که بنام خدا ملتهای دیگر را در زنجیرهای مرگ تا هزاران سال دیگر ببندند. میدانم که کفر میگویم، میدانم که اگر اسلام حقیقتی الهی داشته باشد، به دوزخ میروم و شاید "فی نار جهنم خالدین فیها ابداً" باقی بمانم. اما طی این سن کوتاه خود، که تنها بیست و هفت سالم است، شاهد مرگ میلیونها انسان به نام خدا شده ام. صدها هزار انسان به نام خدا کشته شدند، نه تنها در اسلام، بلکه در دیگر ادیان، اما همش بخاطر خداست. از قربانی کردن دختران باکیره در آئینهای مروج در آسیای شرقی و جنوب شرقی گرفته، تا کشتارگاهای القاعده و طالبان در وزیرستان شمالی و افغانستان جنوبی، تا ریختن خونها در جاده ها بغداد و خیابانهای مامبئ هند، از مرگزارهای سومالی تا بمبهای نایجری، از سنگسارهای طالبانی افغانستان تا اعدامهای آخندی در ایران، همه و همه بخاطر خداست. آیا خدا جز اینکه ما را برای کشتن یکدیگر مان ترغیب کند، مداخله دیگری در کار مان دارد؟ بیائید، بعنوان بشر، کشتارگاهای الهی را از زمین برداریم، سوگند به آن خدای که از بندگان مخلصش هرگز خوشم نمیاید، یک مسلمان هستم، زاده اسلام هستم و باور دارم که اگر خدای در کار باشد، هیچ دین و آینی بهتر از اسلام آنرا تعریف نکرده است، اما خون کشتارگاه خدا چشم خدا بینی ام را کور کرده است، گوش حق شنوی ام را کر کرده است، و دل و دماغ خدا شناسی ام را متعفن کرده است. یا در دین تغییر بیاورید، یا در انسان، کشتن را بس کنید
what past is past
16جمعه ، 7 بهمن 1390 ، 19:09
et
what past is past.... lets focus on future
Direct your thoughts to beautiful, joyful, adundant outcomes.
افتخار
15چهارشنبه ، 30 آذر 1390 ، 10:45
رضا آبادانی
با سلام من اطمینان دارم کسانی که در ایران مرتکب این جنایات میشن ایرانی نیستن!ایرانی با فرهنگ است عرق ملی دارد عرب که نیست.دزدیها و تجاوزاتی که در ایران میشه هم کار ایرانیا نیست.ایرانی وطن پرست و ناموس پرسته.ناموس هموطنش ناموس خودشه حالا شاید شیطون تو جلدش بره یه بوقی هم برا ناموس همسایش بزنه.کسانی هم که شب تا صبح تو صف سکه میخوابن هم ایرانی نیستن........
فرخ رو پارسا که بود و چگونه کشته شد
14چهارشنبه ، 30 آذر 1390 ، 01:34
Irani-e moteassef
هم وطن
مهم نیست که هموطنان ما کی و کجا و با چه کسانی کشته شدند ! مهم این است که جان یک انسان گرفته میشود به دلیل اینکه افکارش موافق با افکار رژیم نا لایق ، بی سواد بشر نا دوستانه جمهوری اسلامی ایران نبوده است. تا کی به دنبال تحقیر هموطنانمان هستیم . بیایم از گذشته مان درس بگیریم و از تجاربمان برای شکوفایی میهنمان استفاده بهینه نماییم تا حدا قل نسل بعد از ما آواره دنیا نباشد! و آبرومندانه و سربلند زندگی کند !!!
فرخ رو پارسا
13چهارشنبه ، 30 آذر 1390 ، 00:56
احمد
حق با شماست که ما امروز کفاره گناهانی را میدهیم که ضمن بیش از ۵۰ سال سلطنت سیاه پهلوی به جامعه ما و جامعه فرهنگی ما اعمال شد .وقتیکه در آن جامعه تحت حکومت ساواک صدها نویسنده ،شاعر ،هنرمند و دانشجو سالهای خوب زندگی شان را در سیاه چالهای اوین ،زندان برازجان سپری کردند ،معلومست که ما همچنان از فقر فرهنگی رنج میبردیم .خانم پارسا مترسکی بود مانند هویدا که برای حفظ جاه و مقام هیچ وقت اعتراضی به جنایات شاه در سرکوب جامعه فرهنگی ایران نکردند .یاد شاملو ،غلامحسین ساعدی ....و صدها نویسنده دیگرمان را که به اجحافات رژیم پهلوی تکریم نکردند عزیز میداریم
در باره برابریحقوق زن و مرد و.و.
12سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 23:16
مهرداد
وظیفه هر ایرانی آگاه و آزاده و باشرف باید این باشد که حداقل به افراد نا آگاه و اطرافیان خود آگاهی بدهد . تا افراد کورکورانه بازیچه حاکمان جهل و جنایت قرار نگیرند. متاسفانه هنوز بسیاری در ایران و حتی خارج از ایران بدلیل نا آگاهی و منافع مادی بدنبال شیادانی همچون خاتمی و موسوی و کروبی هستند. و فکر میکنند اینان ناجی جامعه و ملت ایرانند.. در حالیکه از چاهی وارد چاه دگری خواهند شد .باید جدایی دین از سیاست را تبلیغ کرد .و باید به تودها و به ملت نادان و نالان گفت .برای رسیدن به دموکراسی تنها راه ایجاد حکومتی دموکراتیک بر مبنای حقوق بشر و سیستمی پارلمان تاریستی و فدرالیته است .و برای رهایی از حکومت جهل و جنایت آخوندی همه باید متحد شویم و حکومت را به زور سلاح سرنگون کنیم . ملت ایران راه دیگری ندارد.نه دولتهای غربی دزد وغارتگر و اوبامای زنازاده و. روسیه وچین و.وامریکای دلش به حال ما میسوزد وکمکمان میکنند و نه آخوندا با تظاهرات و تن دادن به همه پرسی کنار میروند.باید متحد شد و سلاح بدست گرفت و کشت و کشته شد تا به آزادی رسید.این تنها راه است . و بقیه فکرها سرابی بیش نیست.
گریه کردم
11سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 22:41
آرمان
اشکم در اومد...........خدا رو شکر که این مطلب رو خوندم وفهمیدم
نفرت
10سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 21:54
اریا
ریدم تو دهن خدا مرگ بر خدا خدا را در چاه توالت میتوان یافت
ممنون
9سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 21:41
سهیل
ممنون ، بسیار دردناک بود ... به روح اعتقادی ندارم ! که بگویم روحش شاد !
اما یادش گرامی و راهش پرفتوح ...
نظر
8سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 11:07
مانا
ما ملت کثافتی هستیم که از رو نمی رویم ومدام از خودمان تعریف می کنیم .من کثافتم .تو کثافتی او کثافت است...همینطور برو روی صرف فعل جمع.......پدرم که روستا مردی بود برای کار انتقال خواهر مغلمم به این وزیر فرهیخته مراحعه کرد..وگریه می کردروزی که داد می زدند شاه مرد..که نه ملت مرد
FACE OF
7سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 10:20
IRANI
MOTEASEFAM ............ KOU QEYRATE KOROSH KOU JORATASH KOU SHARAFASH KOU KOU KOU KOJAST IRANI BOUDANEMAN KOJAST INHAME PISHINE MA KE GOL BOUDIM TA BOUDE O BOUD PAS CHERA GEL SHODIM AZ IN HAMNESHINIYE 30 ,35 SALE BA GELHA CHE ZOUD HAME CHIZEMAN RA AZ DAST DADIM
مجازات
6سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 01:30
اکبر
ما ملت احمق وبي شعور ايران 33 سال با خفت وخواري تقاص مرگ ناجوانمردانه اين بيگناهان را داديم اميدوارم روح آنها مارا ببخشد وما از شر اين مدفوع حکومت ديني اهريمني خلاص شويم
فرخ رو پارسا که بود و چگونه کشته شد
5سه شنبه ، 29 آذر 1390 ، 00:51
admin

دوستان عزیز اعدام خانم فرخ رو پارسا همراه با پری بلنده دروغ شریرانه‌ای است که علیرضا نوری زاده سر هم کرد و خانم منصوره پیرنیا اشاعه داد. پری بلنده هشت ماه قبل از دستگیری خانم فرخ رو پارسا در ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ اعدام شده بود. خبر و عکسش صفحه‌ی اول روزنامه کیهان بود. نوری زاده خودش در تابستان ۵۸ راجع به اعدام پری بلنده مطلب نوشته بود. در این دو مقاله می‌توانید اسناد آن را ببینید http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=165 http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=412
وزراي لائق
4دوشنبه ، 28 آذر 1390 ، 17:28
أرمين
روحش شاد و نامش زنده باد، در ضمن بايد متذكر شوم كه : خلائق هر جه لايق
روحش شاد و یادش گرامی
3دوشنبه ، 28 آذر 1390 ، 16:50
aLI aHMADI
متاسفانه ما هنوز داریم طعم ساده لوحی، ندانم کاری و در یک کلام فقر فرهنگی پدارانمان را می چشیم.
هنوز دین و صحبت های یکسری دین فروش نان به نرخ روزخور خریدار دارد و بسیاری ندانسته و بدون تعقل ،کورکورانه بازیچه دست ایشان گشته و از بابت اطاعت امر ولی فقیه خود، خرسند هستند و کشور عزیز ایران را ازآن خود می دانند.
ای کاش ما ملت ایران کمی به خود می آمدیم، اندکی تاریخ می خواندیم و از گذشته عبرت میگرفتیم.
حداقل می فهمیدیم چه چیز را می خواهیم، کعبه آمال ما چیست، تا بتوانیم با حصول هدفت واتقاف نظر کلیه اصلاح طلبان، دگر اندیش ها و ... را گرد هم آورده به یک برنامه ریزی منسجم برسیم و در آن راه فعالیت بورزیم.
امیدوارم آن روز دیر نباشد...
Namardha
2دوشنبه ، 28 آذر 1390 ، 16:03
Esfandiyar
Cheghadr Narahat konandeh hast , Ey kash dobare be ruzegare ghabl barmigashtim ,
farokhro parsa
1يكشنبه ، 27 آذر 1390 ، 22:45
mihan
khak bar sar ma melat ahmagh ke lyaghateman hamin akhondhay boganost hala bekeshim ta befahmim hemaghat yani che






Sunday, October 6, 2013

تأ ملی در جنایت عوامل رژيم اسلامي در زنده سوزاندن دو هموطن بهائي در روستاي نوك خراسان در آذرماه 1359

تأملی در جنايت عوامل جنايتكار رژيم اسلامي در زنده  سوزاندن دو هموطن بهائي در روستاي نوك خراسان


شکرنسا و همسرش محمد حسین


چگونه شکرنسا ومحمد حسین معصومی، دو هموطن عزيز بهائي، در روستاي نوك خراسان، بدست عوامل متعصب رژيم اسلامي، زنده زنده در آتش سوختند و به شهادت رسيدند :

" نوک " روستای کوچکی است در 30 کیلومتری شهرستان بیرجند واقع در استان خراسان جنوبی ايران.
محمد حسین حین شهادت 62 سال داشت و شکرنسا 52 سال . شهادت محمد حسین در تاریخ اول آذرماه سال 1359 و شهادت شکرنسا در هفتم آذر ماه 1359 واقع گردید.


 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- نحوه شهادت محمد حسین معصومی

اول آذرماه، شب هنگام، شکرنسا ومحمد حسین معصومی در منزل، مشغول بادام شکستن بوده اند (در چند سال پیش در روستاها بادام هایی را که در شهریور جمع آوری میکردند در زمستان با چکش می شکستند تا مغزش را به فروش برسانند) از آنجایی که صبح روز بعد که داماد بزرگشان به منزل رفته استکانهای پر چای، کف اتاق بوده حدس زده میشود اين دو عزیز، مشغول چای خوردن بوده اند.
اواخر شب محمد حسین میرود که به گوسفندها و گاو سری بزند وارد آغل که میشود احساس میکند افرادی پشت بام هستند وبه او حمله ور میشوند ،محمد حسین به طویله گاو پناه می برد و با بیلی درب رااز پشت محکم میکند .در طویله گاو سوراخ بزرگی بوده که به کوچه راه داشته ،محمد حسین تصمیم میگیرد از این سوراخ فرار کند اما غافل از اینکه دو انسان از خدا بی خب، هر کدام در يک طرف، به کمین او نشسته اند همین که سرش را از سوراخ بیرون می آورد، سه ضربه با نیش کلنگ بر سر او وارد میکنند به طوری که خون بر دیوار منزل روبروئی می پاشد، محمد حسین هنوز تلاش میکرده جانش را نجات دهد بطوری که روز بعد جای دستهای خون آلود او بر روی دیوار همسایه بوده که قصد داشته از آن طریق به همسایه پناه ببرد ، بعد ظالمین تن نیمه جان محمد حسین را چند قدم جلوتردر انبار هیزمی که مال برادر مسلمانش بوده ، می اندازند وآتش میزنند .همین طور که او در سوز بود ظالمین فریاد میزنند حالا به بهاءاللهَ ت بگو تو را نجات دهد. جسد سوخته محمد حسین را به طنابی بسته و کشان کشان ده متر جلو تر در گودالی می اندازند ومجددا آتش میزنند .

2- نحوه شهادت شکرنسا

از آنجا که افرادی که در شهادت این دو عزیز دست داشته اند 5 نفر بوده اند این طوربه نظر میرسد که3 نفر به سراغ محمد حسین میروند و2 نفر دیگربه سراغ شکرنسا.( افرادی که منزل را محاصره داشته ومواظب اوضاع بوده اند خیلی بیشتر از این بوده ولی افرادی که محمد حسین وشکر نسا را به دست خود به شهادت رساندند 5 نفر بوده اند.)
شک نسا از همه جا بی خبر مشغول بادام شکستن بود که نا گهان چند نفر مرد نقاب پوش وارد اتاق می شوندوآنقدر اورا روی پوستهای بادام میدوانند که کف پاهایش از پوستهای بادامی که در پا فرو رفته بود پر بوده.
شکر نسا را با طناب میبندند ودر راهرو جلوی درب همان اتاق، انباری از هیزم، از پشت بام آورده و با نفتی که از چراغ خالی میکنند، آتشی بر پا میکنند وشکر نسا را در آن می اندازند. اتاق را نیز آتش میزنند ،وقتی طناب پیچیده شده به دور شکر نسا میسوزد این شیر زن بلند شده وآتش اتاق را خاموش میکند (چون پرده ها وفرشهای اتاق نیمه سوز بوده) و پالتوی شوهرش را به تن میکند وبه قصد پیدا کردن همسرش از خانه بیرون میرود .
به خانه همسایه رفته ودرب را میکوبد، کودکان خانه وقتی تن سوخته شکرنسا را می بینند میترسند وعقب میروند، سراغ محمد حسین را میگیرد آنها اظهار بی اطلاعی میکنند مرد همسایه پشت بام رفته وچند دفعه محمد حسین را صدا میزند ولی جوابی نمی شنود برمی گردد وبه شکرنسا میگوید این جاها که نیست .شکر نسا چراغ فانوسی را از آنها گرفته ویکه وتنها به دنبال شوهرش میگردد جسد سوخته محمد حسین را در گودال پیدا میکند و شروع به جزع و فزع میکند ،انسانهای پست تر از حیوان، از ترس اینکه مبادا شکرنسا آنها را شناخته باشد این زن تنهارا دوباره به خانه برده وآنقدر ضرباتی بر تن نازنین او وارد میکنند که نیم تنه چپ او فلج میشود وزبان او را نیز میکشند تا دیگر قادر به تکلم نباشد.
صبح روز بعد به دختر محمد حسین، که در روستای مجاور نوک زندگی میکند، خبر میدهند که خانه پدر ومادرش را آتش زده اند داماد محمدحسین سراسیمه خودش را به نوک میرساند ولی میبیند اثری از آتش سوزی نیست از پشت درب حیاط صدای ناله را میشنود داخل منزل رفته وشکرنسا را در حالی که یک پتو دورش پیچیده شده بود وبه دیوار اتاق تکیه داشت وآب از بدنش سرازیر شده بود، پیدا میکند.
دامادش به زبان محلی چند دفعه میگوید ” جده” ولی شکر نسا قادر به پاسخ نمی باشد و فقط اشک از چشمانش سرازیر میشود.
دختر شکرنسا مادرش را با اتوبوس به بیمارستان بیرجند میبرد (توی راه تمام ناخنهای شکرنسا میریزد) بعد از یک هفته(7آذر ماه) در بیمارستان روح پاک شکرنسا به ملکوت اعلی صعود میکند.
محمد حسین حین شهادت 62 سال وشکرنسا 52 سال داشته اند. شهادت محمد حسین در تاریخ اول آذرماه سال 1359 و شهادت شکرنسا در هفتم آذر ماه 1359 واقع گردید.


_________________________________________________________________________________

:روايات سابق

من از بیگانگان هرگز ننالم
که هرچه کرد با من آشنا کرد
چندی بود که می خواستم قلم و کاغذی به دست گیرم و شرح یک قصه پر غصه را بر روی کاغذ بیاورم، ولی نمی دانم چرا قلم بر روی کاغذ قرار نمی گرفت، شاید حجب و حیا و یا شاید نکند با گفتن ماجرا باعث دلتنگی و شرم دیگران شوم.
گر بگویم قلب ها پرخون شود
ور نویسم اشک ها جیحون شود
تا این که فیلم تابوی ایرانی را که به همت هنرمند توانا و پر جرأت رضا علامه زاده تهیه شده است، دیدم. گو اینکه آن چه در این فیلم نشان داده شد قطره ای در مقابل اقیانوس است ولی خود قدم اولیه است برای شکستن این تابو و ترک خوردن سنگ سخت تعصب قلب های مردم. این است که دستم و قلبم جرأت پیدا کرد و قلم شروع کرد شرح ماجرا را نوشتن.


شکرنسا و همسرش محمد حسین

نُوک روستایی است در مشهد در استان زرخیز خراسان. نُوک ده کوچکی است با جمعیت کم که ساکنان آن سالیان سال به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. اهالی اغلب همدیگر را می شناسند یا از طریق فامیلی و نسبی و یا از طرق دیگر. در این ده کوچک یک زن و شوهر به نام شکر نسا و محمدحسین زندگی می کنند که بهایی هستند. فرزندان آنها بزرگ شده اند و هرکدام در نقاط دیگر به کار و زندگی مشغولند. یک دختر و دامادشان در دهی نزدیک به این پدر و مادر زندگی می کنند که اغلب از آنها دیدار می کنند و شاید در رفع نیازهای آنان ساعی هستند.
مردم این روستا در کنار همدیگر با صلح و صفا زندگی می کردند، تا این که انقلاب اسلامی شد و ظلم و آزار و کشتار بیرحمانه بر مردم ایران از هر قوم و نژاد و مذهب شروع شد.
اواخر ماه آبان بود. هوای نُوک رو به سردی می گذاشت. شکرنساء و محمدحسین پس از یک روز پر مشغله در مزرعه و رسیدگی به احشام و انجام امور خسته به خانه برگشتند. شکرنسا سفره را پهن کرد و زن و شوهر با لطف و صفا شام خوردند. مقداری بادام از باغ آورده بودند و هر دو با چکش های کوچک مشغول شکستن آنها شدند، این کار هر ساله ی آنها بود. بادام ها را حاضر می کردند برای روزهای سخت زمستان. عادت هر شب آن بود با خوردن چای شب را به پایان برسانند. شکرنسا سماور را جوش آورد، چایی دم کرد و یک استکان چای برای همسرش و خودش ریخت. در این حین محمد به او گفت من می روم به گوسفندها سر بزنم و برمی گردم. شکرنسا گفت زود برگرد که چایی ات سرد نشود. او رفت و شکرنسا چای خود را نوشید. در این هنگام صدایی شنید و بعد چند مرد وارد اتاق شدند. شکرنسا مهمان نواز بود و شاید هم رسم ده آن بود که اهالی آخر شب به دیدن هم بروند و چای را با هم بخورند. این است که گفت خوش آمدید، بفرمائید، ولی وقتی که نزدیک تر شدند تعجب کرد. چند مرد نقاب پوش  جلوی او ایستاده، بدون این که هیچ حرفی بزنند، چون ممکن بود از صدای آنها شکر نسا آنها را بشناسد، دست و پای این زن را بستند، و او هر چه می گفت شما که هستید، با من چه کار دارید، چرا این کار را می کنید، مگر من چه کرده ام؟ جوابی نمی شنید. وقتی متوجه شد که نتیجه ای ندارد، گفت پس خواهش می کنم، خواهش می کنم به شوهرم محمد کاری نداشته باشید، او پیرمرد است و ضعیف، رفته به گوسفندها سر بزند. خواهش می کنم به او کاری نداشته باشید. ولی آنها کماکان مشغول به طناب پیچیدن او بودند و او متحیر که این ها که هستند، چرا این وقت شب بدون اجازه به اتاق آنها آمده اند و این گونه او را آزار می دهند. به یک مرتبه به خود آمد و فهمید که اینها مردمانی هستند که تعصب کورکورانه دین و مذهب دارند.
شکرنسا را با طناب بستند روی زمین قرار دادند، و بعد تخته ای از گوشه ای پیدا کردند روی او گذاشتند روی تخته را چوب و هیزم خشک گذاشتند و از نفتی که چراغ اتاق را روشن می کرد بر روی تخته ریختند و آنگاه کبریت را روشن کردند. وقتی که مطمئن شدند هیزم ها شعله گرفته این مردان با نقاب خوشحال از زنده سوزاندن مادر ما، مادر وطن، مادری که صورتش از گذشت سالیان سال پر از چین و چروک شده و دستهایش با کار کردن بر روی زمین کبره بسته بود، اتاق را ترک کردند که به سراغ محمد بروند.
پیدا کردن محمد کار مشکلی نبود. او را گرفتند و شروع کردند به عملیات، هرچه محمد داد و فریاد می زد، کمک می خواست، همسایه ها را صدا می کرد، صدایی از کسی درنمی آمد، شنیدند و بی احساس توجهی نکردند.
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
او را هم با طناب بستند، رویش نفت ریختند و کبریت را روشن کردند و در حالی که می سوخت به او گفتند بدو… بدو… بدو بابا…. چه خنده ای می کردند… بدو بابا… بدو بابا… و بالاخره بدن نحیف و سوخته و شرحه شرحه پیرمرد سالخورده دهاتی بر روی زمین افتاد. نقاب پوشان خود را به آنجا رساندند و وقتی از کشته شدن او مطمئن شدند خودشان را با آتش بدن او گرم کردند و رفتند.

به کدام مذهب است این
به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را
که تو عاشقم چرائی؟
من می خواهم این شعر را اینطور بنویسم:
به کدام مذهب است این
به کدام ملت است این
که سوزند عاشقان را
که تو با خدا چرائی؟
برگردیم به اتاق سراغ شکرنساء، سراغ مادر
در آن زمانی که شکرنساء زیر آتش بود و در انتظار سوختن، در نهانخانه ی جانش به یاد فرزندان و نوه هایش و از همه مهمتر شوهرش محمدحسین بود. با فکر و یاد آنها سوختن را فراموش کرده بود که به ناگاه تکان خورد دید دستش حرکت می کند، و بعد پاهایش … چون طنابی که او را بسته بودند نایلون بود در برخورد با آتش می سوزد و در نتیجه او متوجه می شود که می تواند حرکت کند. نیم سوخته و جراحت دیده خود را از زیر آتش بیرون می کشد. اولین چیزی که به یادش می آید محمد است. او را در اتاق نمی بیند. کت محمد را در گوشه ای پیدا می کند. با دست های سوخته روی بدن سوخته اش می اندازد و با اراده و دلی مملو از عشق به شوهر و زندگی به دنبال او بیرون می رود.
شب بود و تاریک… در آن تاریکی با صدای نحیف صدا می کند محمد… محمد … عجب است که اسم او محمدحسین است. محمد نام حضرت رسول اکرم و حسین نام امام مظلوم شیعان است. در آن تاریکی شب کسی صدای او را نمی شنود و یا اگر می شنود از ترس و یا اینکه او کافر است و نجس و یا به ما چه … کسی بیرون نمی آید که دست نوازشی و کلمه ای از همدردی و همدلی به او بگوید. به هر حال در آن تاریکی خانه یکی از همسایگان را پیدا می کند، در می زند، در را باز می کنند و از دیدن قیافه ی مادر سالخورده کودکان خانه از ترس داد و فریاد می کنند، ولی بزرگان بی اعتنا. می پرسد، محمد مرا ندیده اید؟ ـ نه. یکی از مردان غیرتش به جوش می آید می گوید می روم پشت بام ببینم آنجاست. زود برمی گردد. نه، بالای پشت بام نیست. نمی دانم کجاست. نه سلامی نه علیکی، نه نوازشی و نه مهمان نوازی که ما ایرانی ها و خصوصا اهالی ده و روستا به آن معروف هستیم. می خواهند در را ببندند، با صدای نحیف می گوید میشه چراغ قوه ای به من بدهید تا محمدم را پیدا کنم. چه عشقی! به او چراغ قوه می دهند و در را بر روی او می بندند.
من نمی دانم این چه فرهنگی است که دل را سنگ می کند و انسان را عاری از انسانیت. شرم باد بر آن فرهنگی که این چنین مردمش را بی رحم و خونریز و خون دوست تربیت می کند.
شکرنساء چراغ به دست به دنبال محمد می گردد. او را صدا می کند. صدایی نمی شنود. ناگاه از دور دودی می بیند. خودش را به آنجا می رساند. نگاه می کند. نور می اندازد. بله، محمد است. سوخته بر زمین افتاده. اشکی از چشمان خشک شده اش می غلتد. با دلی شکسته و بدنی سوخته به خانه اش برمی گردد. همانطور که کت محمد روی شانه اش بود کنار دیواری چمباتمه می زند تا فردا صبح و روزی دیگر فرا رسد.
از آنجایی که معمولا جنایتکاران و قاتلان پس از اقدام جرم، قبل از برملا شدن نزد عموم، خود به محل جنایت می روند که از عملی که انجام داده اند مطمئن شوند به مزرعه می آیند که از سوختن طعمه هایشان مطمئن شوند. جسد سوخته و خونین محمد را می بینند ـ لابد خوشحال وارد اتاق می شوند ـ که خوشحالی آنها تبدیل به ترس و لرز می شود، وقتی که می بینند این پیرزن سوخته ولی زنده است.
تا اینجای ماجرا در تاریخ ثبت است در کتابی به نام A Cry from Heart  نوشته ویلیام سیرز و از این به بعد را هم برای ثبت در تاریخ می نویسم.
یکی از فرزندان پسر این سوخته شدگان با همسر و فرزندانش در تورنتو زندگی می کند. شبی جلسه ی یادبودی برای پدر و مادر برگزار می کنند. پس از دعا و مناجات برای ارتقاء روح پاک آن عزیزان و طلب بخشش و مغفرت برای گناهکاران، هر کس خاطره ای از آن عزیزان دارد می گوید. در این ضمن متوجه شدم که فرزند کوچک این خانواده با فارسی شکسته می گوید، پدر … زبان… زبان را بگو… نفهمیدم چه می گوید. از پدر پرسیدم چه می خواهد بگوید؟ چنین گفت: وقتی مردان وارد اتاق شدند و مادر را زنده یافتند از ترس اینکه اگر دختر و داماد و یا دیگران به دیدن آنها بیایند و جریان را تعریف کند، زبان مادر را که هنوز نیمه جان است از حلقوم درمی آورند و فرار می کنند.
“آدمیت مُرد، گرچه آدم زنده بود” (فریدون مشیری)
صبح دختر و داماد بی خبر به خانه پدر می آیند. مادر را لابد به جایی می برند چون در آن ده بیمارستانی نیست. پس از چندی روح پاکش به محمد می پیوندد.
مولانا چه زیبا گفته:
گر در آتش رفت باید چون خلیل
ور چو یحیی می کنی خونم سبیل
ور چو یوسف چاه و زندانم کنی
ور ز فقرم عیسی مریم کنی
سر نگردانم از تو من
بهر فرمان تو دارم جان و تن
ترک مال و ترک نام و جان و تن
در طریق عشق اول منزل است


----------------------------------------------------------------------------------------------------------

( به یاد مظالمی که بر بهائیان ایران رفته و میرود

 http://www.youtube.com/watch?feature=player_detailpage&v=_7G42jp3tw8#t=734s


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
— April 26, 2012 17:02 — 13 Comments
از خوانندگان

13 Comments

  1. moris-mortesa says:
    lotfan-yousefe-nadarkhany-ra-ham-faramoush-nakonid+-in-peyrowane-mohammad-wa-ali-be-iranyhai-ke-az-islam-kharej-shode-wa-ghosle-tamid-mishawand-ta-masihy-beshawand-ham-rahm-nemikond-hata-zartoshty-shodan-wa-ahle-sonat-wa-ahle-hagh-boudan-dar-irane-islamy-12-imamy-mamnou-ast-www.mohabatnews.com-www.c-n-f-iran.t
  2. saab says:
    are in farhang del ensan ra snag mikonad va ensan ra ari az ensaniyat.ama hameh ma dar in farhang parvarash yafteim.che comumist,che mosalman,che bahaei.va gereh,khosh be anhaei ke fasadeh in farhang ra danestean va salam zendhgi mikonan.
  3. Ali says:
    خیلی سخته… چی‌ بودمو کجا بودیم… حالا چه شدمو…
    خوابیدی بدون لالایی و قصه
    بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
    دیگه کابوس زمستون نمی بینی
    توی خواب گلهای حسرت نمی چینی
    دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه
    جای سیلی های باد روش نمی مونه
    دیگه بیدار نمی شی با نگرونی
    یا با تردید که بری یا که بمونی
  4. Yedost says:
    شك مدار ويقين دار كه ارواح مقدسه اين عزيزان تا هميشه ايام چون شعاعى لامع برأسمان عشق و بندگى جمال جانان درخشنده خواهد بود
    چه كه زندگانى اين عزيزان گواه ومصداقى براين ابيات زيباى ملاى روم است كه كى فرمايد
    من درد تورا زدست آسان ندهم
    دل برنكنم زدوست تا جان ندهم
    ازدوست به يادگار دردى دارم
    كان درد به صدهزاردرمان ندهم
  5. farhad salari says:
    در سینه دردی دارم ای دوست
    گوی که از غمه فراغ اوست
    هر چند که در نهانم سوزم
    تا به وصال جانانم نرسم سوزم.
    این افراد خود اسیر توهّمات واهی و در نهایت عقب افتاده روحی‌ بیش نیستند، چنین افرادی در کشورمان کم نیستند، باری روح خفتشان باید دعا کرد.
  6. پرویز says:
    اری اینست اسلام .چه ناب محمدیش .وچه ناب امریکائیش. چون کتاب همان کتاب وامرهمان امر است(بکشید تا از ترس مسلمان شوند) انقدر میکشند وظلم میکنند که ظلم وکشتار امری معمولی وپیش پا افتاده وبی اهمیت شود ونظرها را جلب نکند تا بتوانند بدون دیدن کمترین عکس العمل،بیشتر بکشند تا بیشتر بمانند این تنها راه حیات اسلام بوده وهست وخواهد بود.
  7. مرد روستایی says:
    سال 1361 یک مرد بهایی را در روستایی در نزدیکی بیرجند به همین شیوه کشتند.
    فنود در بیرجند
  8. [...] چرا از دیدن چهره فلاکت زده و بدبوی‌ٱان گریزانید؟ جنایت‌های مقدس را با آیینه شکستن نمی‌شود از چهره‌ی ایام زدود ای قوم [...]
  9. [...] چرا از دیدن چهره فلاکت زده و بدبوی‌تان گریزانید؟ جنایت‌های مقدس را با آیینه شکستن نمی‌شود از چهره‌ی ایام زدود ای قوم [...]
  10. Jamshid says:
    Az Divo Dad Maloolamo Ensanam Aarezoost
  11. Jamshid says:
    Az deevo dad maloolamo ensaanam arezoost
    Dar entezaare roozy ke vahdat dar kesrat mardoman ra ba ishgh va mohabbat
    yagane konad………Ishgh hasty ghabool nakonad va saltanat nakhahad
  12. saghar says:
    دوستان عزیز
    بعضی از قسمتهای واقعه جانکاه فوق با واقعیت فاصله دارد ،تقاضا دارم هر کدام از دوستان در سایتها و….که این واقعه را مطالعه کردند نسبت به تصحیح آن اقدام فرمایند.
    -نوک روستای کوچکی است در 30 کیلومتری شهرستان بیرجند واقع در استان خراسان جنوبی.
    :
    اول آذرماه،شب هنگام شکر نسا ومحمد حسین معصومی در منزل مشغول بادام شکستن بوده اند (در چند سال پیش در روستاها بادامهایی را که در شهریور جمع آوری میکردند در زمستان با چکش میشکستند تا مغزش را به فروش برسانند) از آنجایی که صبح روز بعد که داماد بزرگشان به منزل رفته استکانهای پرچای کف اتاق بوده حدس زده میشود ابن دو عزیز مشغول چای خوردن بوده اند.
    اواخر شب محمد حسین میرود که به گوسفندها و گاو سری بزند وارد آغول که میشود احساس میکند افرادی پشت بام هستند وبه او حمله ور میشوند ،محمد حسین به طویله گاو پناه می بردو با بیلی درب رااز پشت محکم میکند .در طویله گاو سوراخ بزرگی بوده که به کوچه راه داشته ،محمد حسین تصمیم میگیرد از این سوراخ فرار کند اما غافل از اینکه دو انسان از خدا بی خبر،هر کدام در بک طرف به کمین او نشسته اند همین که سرش را از سوراخ بیرون می آورد سه ظربه با نیش کلنگ بر سر او وارد میکنند به طوری که خون بر دیوار منزل روبه رویی می پاشد، محمد حسین هنوز تلاش میکرده جانش را نجات دهد به طوری که روز بعد جای دستهای خون آلود او بر روی دیوار همسایه بوده که قصد داشته از آن طریق به همسایه پناه ببرد ، بعدظالمین تن نیمه جان محمد حسین را چند قدم جلوتردر انبار هیزمی که مال برادر مسلمانش بوده ،می اندازند وآتش میزنند .همین طور که او در سوز بود ظالمین فریاد میزنند حالا به بها ءلله یت بگو تو را نجات دهد.جسد سوخته محمد حسین را به طنابی بسته و کشان کشان ده متر جلو تر در گودالی می اندازند ومجددا آتش میزنند .
    نحوه شهادت شکر نسا
    -از آنجا که افرادی که در شهادت این دو عزیز دست داشته اند 5نفر بوده اند این طوربه نظر میرسد که3نفر به سراغ محمد حسین میروند و2 نفر دیگربه سراغ شکر نسا.(افرادی که منزل را محاصره داشته ومواظب اوضاع بوده اند خیلی بیشتر از این بوده ولی افرادی که محمد حسین وشکر نسا را به دست خود به شهادت رساندند 5نفر بوده اند.)
    شکر نسا از همه جا بی خبر مشغول بادام شکستن بود که نا گهان چند نفر مرد نقاب پوش وارد اتاق می شوندوآنقدر اورا روی پوستهای بادام میدوانند که کف پاهایش از پوستهای بادامی که در پا فرو رفته بود پر بوده.
    شکر نسا را با طناب میبندندودر راهرو جلوی درب همان اتاق ،انباری از هیزم از پشت بام آورده وبا نفتی که از چراغ خالی میکنند،آتشی بر پا میکنند وشکر نسا را در آن می اندازند. اتاق را نیز آتش میزنند ،وقتی طناب پیچیده شده به دور شکر نسا میسوزد این شیر زن بلند شده وآتش اتاق را خاموش میکند (چون پرده ها وفرشهای اتاق نیمه سوز بوده)وپالتوی شوهرش را به تن میکند وبه قصد پیدا کردن همسرش از خانه بیرون میرود .
    به خانه همسایه رفته ودرب را میکوبد، کودکان خانه وقتی تن سوخته شکر نسا را میبینند میترسند وعقب میروند، سراغ محمد حسین را میگیرد آنها اظهار بی اطلاعی میکنند مرد همسایه پشت بام رفته وچند دفعه محمد حسین را صدا میزند ولی جوابی نمی شنود برمی گردد وبه شکرنسا میگوید این جاها که نیست .شکر نسا چراغ فانوسی را از آنها گرفته ویکه وتنها به دنبال شوهرش میگردد جسد سوخته محمد حسین را در گودال پیدا میکندو شروع به جزع و فزع میکند ،انسانهای پست تر از حیوان از ترس اینکه مبادا شکر نسا آنها را شناخته باشد این زن تنهارا دوباره به خانه برده وآنقدر ضرباتی بر تن نازنین او وارد میکنند که نیم تنه چپ او فلج میشود وزبان او را نیز میکشند تا دیگر قادر به تکلم نباشد.
    صبح روز بعد به دختر محمد حسین ،که در روستای مجاور نوک زندگی میکند، خبر میدهندکه خانه پدر ومادرش را آتش زده اند داماد محمدحسین سراسیمه خودش را به نوک میرساند ولی میبیند اثری از آتش سوزی نیست از پشت درب حیاط صدای ناله را میشنود داخل منزل رفته وشکرنسا را در حالی که یک پتو دورش پیچیده شده بود وبه دیوار اتاق تکیه داشت وآب از بدنش سرازیر شده بود، پیدا میکند.
    دامادش به زبان محلی چند دفعه میگوید” جده”ولی شکر نسا قادر به پاسخ نمی باشد و فقط اشک از چشمانش سرازیر میشود.
    دختر شکر نسا مادرش را با اتوبوس به بیمارستان بیرجند میبرد(توی راه تمام ناخنهای شکرنسا میریزد)بعد از یک هفته(7آذر ماه) در بیمارستان روح پاک شکرنسا به ملکوت اعلی صعود میکند.
    محمد حسین حین شهادت 62 سال وشکرنسا 52 سال داشته اند.شهادت محمد حسین در تاریخ اول آذزماه سال 1359وشهادت شکرنسا در هفتم آذر ماه 1359 واقع گردید.
  13. Maryam says:
    تاریخ این وحشی گری چه وقت بوده؟